علی یک بار هنگام بازگشت از جبهه، عینک آفتاب و کاپشن آمریکائی داشت.
زنگ خانه شان را زد. مادرش آمد دم در و گفت با چه کسی کار دارید؟
گفت: با جواد (برادر کوچک ترش).
مادر تا می رود تا جواد را صدا کند، مادر را از پشت می گیرد و مادرش داد و بیداد راه می اندازد. وقتی خودش را معرفی می کند، هر دو می زنند زیر خنده.
کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۸۹٫
به این مطلب رای دهید.
30
لینک کوتاه شده