شب عملیات بود. بچه ها دور هم نشسته بودند.حسین پرسید بچه ها آب گرم داریم؟ می خواست استحمام کند.
گفتم هوا سرد است و فردا هم روز عملیات. هر چقدر هم تمیز شوی باز پر از گرد و خاک خواهی شد. مگر قرار است بروی تهران؟
حسین از ته دل خنده اش گرفت. به طوری که ما هم خندیدیم.
بعد گفت: به جایی مهمتر از تهران می روم. به ملاقات خدا.
وقتی با چفیه اش سرش را خشک می کرد که گفت: هرچه لباس نو در انبارداری بیاورید.همه لباس نو پوشیدیم.
گویا این ملاقات خدا قرار بود مهمانی دلچسبی باشد.
کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۵۸ تا ۱۶۰.
به این مطلب رای دهید.
10
لینک کوتاه شده