سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه بزرگی در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه شهید ردانی پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
نماز جماعت را به امات شهید مصطفی ردانی پور خواندیم و سفره غذا را انداختیم. ناهار عدس پلو با عصاره گوشت چرخ کرده بود. من رفتم سهم کنسرو لوبیای دیروز خودم را که نخورده بودم، آوردم و باز کردم که بخورم، حسین با نگاه غضب آلودی نگاهم کرد.
گفت: بقیه کنسروها را هم بیاورید. گفتم: به همه نمی رسد. گفت: پس این را هم بده برود.
شهید حمید سلیمانی که کنارم نشسته بود، گفت: حسین می گوید تا این را شلال نکنم (زیر گوشش نخوابانم) درست نمی شود.
بلند شدم بقیه کنسروها را آوردم و بین همه تقسیم کردند.
موقع رفتن آرام گفتم “کارت دارم تنهایی”. آمد و دستش را گذاشت روی شانه ام. این کار ناخواسته آتش وجودم را کم کرد. خواستم در این مورد تذکری بدهم، گفت: اگر در مورد لوبیاها می خواهی چیزی بگویی، مطمئن باش اگر از این به بعد از این چیزها ببینم چشم هایم را می بندم و رو در رویت می ایستم.
راوی: علی مسجدیان
کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۳۱٫
به این مطلب رای دهید.
10
لینک کوتاه شده