از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم.
راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود.
می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید».
«کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸٫»
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده