حسین نسبت به بیت المال خیلی حساس بود.
برش اول:
حسین رفته بود دوره آموزش دافوس. در نبود حسین، از طرف سپاه یک قطعه فرش برای مان آورده بودند. وقتی حسین آمد مرخصی و داستان فرش را به او گفتم ناراحت شد. گفت: زهرا خانم! از این به بعد هر وقت من نبودم و از طرف سپاه چیزی آوردند قبول نکنید. نمی خواهم چیزی از سپاه بگیرم.
گفتم: عیبی ندارد. بگویید پولش را از حقوقمان کم کنند.
گفت: اما بهتر است از این به بعد چیزی از سپاه قبول نکنید.
من هم قبول کردم.
برش دوم:
قرار بود با حسین برای مدتی خانه را ببریم سنندج. نیمه شب بود که سلمان از خواب بیدار شد و خیلی گریه می کرد. هر چه کردم نتوانستم آرامش کنم. حسین بلند شد رفت بیرون بعد ده دقیقه برگشت.
گفت: حسین آقا! پس چرا نمی رویم؟
گفت: ماشین نیست. ماشین خودم دست برادرم است و ماشین دیگری هم گیر نیاوردم.
گفت: با همین ماشین سپاه که جلوی خانه پارک است برویم.
گفت: نه! من با مال بیت المال بچه ام را به دکتر نمی برم.
گفتم: گرایه اش را بگو از حقوق مان کم کنند.
حسین زیر بار نرفت و دوباره رفت سر جاده، مدتی در سوز و سرمای زمستان ایستاد تا بالاخره توانست یک ماشین گیر بیاورد و بچه را بردیم دکتر.
راوی: زهرا سحری؛ همسر شهید
نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحه ۵۲ و ۸۲٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده