حمید داودآبادی:
وقتی پیکر مصطفی را آوردند بهشت زهرا، موقع دفن، نادر محمدی با خودکارش گوشه کفن چیزی نوشت. موقع برگشت ازش پرسیدم چی نوشتی؟
اول از جواب دادن سرباز زد، اما وقتی اصرار مرا دید، گفت: «گوشه ی کفن مصطفی نوشتم اگه خیلی معرفت داری کاری کن تا هرچی زودتر منم بیام پهلوی تو و داداشم حمید».
زمستان ۶۲ وقتی عملیات خیبر تمام شد و شهدای عملیات را آوردند، دیدم عکس پرچم جمهوری اسلامی سر در خانه شان نصب شده و وسط پرچم عکس نادر به چشم می خورد. درست یک سال و چند ماه بعد از نوشتن روی کفن مصطفی.
وقتی می خواستند نادر را دفن کنند، دیدم کیوان گوشه کفن برادرش چیزی نوشت. بعد از دفن ازش پرسیدم چی نوشتی؟ گفت: «منم همون کاری رو انجام دادم که نادر کرد و رفت. روی کفنش نوشتم اگه خیلی معرفت داری کاری کن منم بیام پیش تو و داداشمون حمید».
چند رو بعد قرار بود دوباره عازم جبهه شویم، زهرا خانم؛ مادر کیوان آمد در خانه مان و اشک من و مادرم ار درآورد. گفت: «قبل از اینکه خبر حمید را بیاورند، خواب دیدم که دارم با پارچه ای یکی از پنجره های غبار گرفته خانه را تمیز می کنم.
قبل از آوردن خبر نادر هم، خواب دیدم که پنجره گردگرفته دوم را با پارچه ای تمیز می کنم. دیشب هم خواب دیدم که دارم پنجره سوم را تمیز می کنم. تورو خدا نگذار کیوان باهات بیاد جبهه. من دیگه طاقت داغ سوم را ندارم».
آخر شب رفتم جلوی در خانه کیوان و شوخی و جدی بهش گفتم که جبهه با تو نمیام جبهه. خندید و با تمسخر گفت: «نمی یایی؟ خب فکر کردی رئیس جبهه ای؟ یعنی اگه تونیایی، من نمی تونم برم جبهه؟».
موقع رفتن زهرا خانم گفت: «کیوان را می سپارمش به تو». گفتم: «نه زهرا خانوم …. بسپرش دست خدا، من که کاره ای نیستم» و رفتیم. تیر ماه شصت و پنج نادر هم نشان داد که بی معرفت نیست و کیوان را برد پیش خودش.
کتاب دیدم که جانم می رود، حمید داودآبادی،صفحه ۲۳۴-۲۳۱٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده