عباس چند روز بود که نخوابیده بود. به زنش قول داده بود که عید قربان عرفات باشد. چند کار نیمه تمام داشت. امضای وام خلبانی که باید تهران می رفت. سری هم به پدر و مادرش در قزوین زد. و سر ظهر پایگاه تبریز بود.
از مأموریت که بر می گشت، کوه های بلند و سبزی دشت، عجب چشمش را گرفته بود. به کمک خلبان گفت: «آن پائین را نگاه کن. انگار توی بهشتیم». ناگاه در کابین خلبان صدایی پیچید. پدافندی شلیک کرده بود. گلوله ای به دست مرد خورده بود و تا گردنش آمده بود. حالا دیگر باد بود که از پنجره کابین خلبان، با پاشیدن خونش خبر شهادتش را می داد.
جسدش را که از هواپیما پیاده می کردند، مؤذن آخرین جمله ها اذان را می گفت. او به بهشت رسیده بود.
آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: ۱۳۹۱- سیزدهم؛ صفحه ۴۶-۴۴٫
به این مطلب رای دهید.
10
لینک کوتاه شده