روزها بازار تهران کار میکردم و شبها خانه برادرم محمد تقی میخوابیدم تا اینکه بعد از مدتی به اصرار مرتضی شبها به خانه او می رفتم.
یک روز به من گفت: محمد باقر! تو که چای خوری! صبح ها چایی نخورده کجا می روی؟
گفتم: بعد از نماز صبح به قهوه خانه می روم و صبحانه و چای میخورم.
فردا صبح از خواب بیدار شدم. دیدم صبحانه و چای را آماده کرده، بدون این که خانوادهاش را بیدار کرده باشد.
کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۴٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده