محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند».
به مراد دلش رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند.
آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش.
تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه.
راوی: حاج حسین یکتا
کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲٫
به این مطلب رای دهید.
23
لینک کوتاه شده