کتاب برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت
نویسنده: علی اکبری
ناشر: یاز رهرا (س)
نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵
تعداد صفحات: ۱۰۴ صفحه- مصور.
این کتاب هفتمین جلد از مجموعه یاران ناب است که توسط نشر یا زهرا (س) با تلفیق خاطرات و عکسهای تمام صفحه از شهیدای شاخص دفاع مقدس آماده و روانه بازار می شود و جلد حاضر به بررسی خاطراتی از مجاهد خستگی ناپذیر اسلام، شهید محمد ابراهیم همت اختصاص یافته است.
از ویژگی های مثبت کتاب های این مجموعه، ارائه اجمالی از زندگی نامه شهید برای کسانی است که خیلی حال و فرصت کتاب های عمیق را ندارند، می باشد. در عین حال سعی می شود که با ذکر سال نمای زندگی، شهید در ابتدای کتاب، تصویری ذهنی از شهید برای مخاطب ارائه کنند و از طرف دیگر عموم خاطرات با ذکر نام راوی خاطره می باشد.
کتاب به جز، یک مقدمه و مؤخره، ۳۸ خاطره از شهید را در بردارد. مقدمه کتاب، سال نمای زندگی شهید در یک صفحه و مؤخره آن دو وصیت نامه از شهید می باشد.
عموم خاطرات کتاب مربوط به چند سال آخر عمر مبارک شهید است که در جبهه های غرب و جنوب سپری شده است.
برشی از صفحه ۸۳ کتاب:
در عملیات خیبر تمام سنگینی عملیات در شکستن طلاییه بود. شکستن طلائیه را هم سپرده بودند به همت و لشکرش. شب اول بنا به دلایلی خط شکسته نشد و تا شب ششم هم آنها نتوانستند خط را بشکنند. از همه طرف فشار روی همت بود. هم از بالا که مسئولان جنگ بودند و هم از پایین که نیروهایش بودند.
شب ششم دستور داده شد که “باید از وسط حمله کنید”. این کار نشدنی بود. خود همت این را میدانست؛ اما با این حال دستور را به نیروهایش ابلاغ کرد. آنها گفتند: «مگه نمی بینی چه خبره؟! اونجا فقط آتیشه. ما نمی ریم.» دل حاجی خیلی گرفت. گریه اش گرفته بود. دعا می کرد که همان جا یک گلوله بخورد و بمیرد. می گفت: « می بینی؟! دیگه نه بالایی ها حرفم را می خونند و نه پایینی ها». کمی دلداری اش دادم.
از بالا پیغام رسید که «اگه نمی تونی به خط بزنی، بکش عقب. لشکر امام حسین (ع) این کار را انجام می ده». لشکر امام حسین علیه السلام به فرماندهی حسین خرازی رفتند و خط را شکستند. اما قبل از ظهر عقبنشینی کردند و برگشتند. با این حال زخم زبانی این بود که به حاجی زده می شد که “اگه نمی شه پس چه جوری حسین خرازی این کار را انجام داد”.
حاجی کلافه شده بود راه می رفت با خودش حرف می زد و گریه می کرد. به او گفتم: «گریه نکن ابراهیم زشته جلوی بچه ها». گفت: «نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونین بفهمین توی این دل من چی می گذره». گفتم: «آخه با گریه که کاری درست نمی شه».
گفت: «حتی گریه هم آرومم نمی کنه؛ اما به غیر از این هم کاری ازم بر نمی آد».
از مجموع حاطرات، دو خاطره مربوط به کودکی و نوجوانی، سه خاطره مربوط به مبارزات قبل از انقلاب و بقیه به خاطرات دفاع مقدس پرداخته است. خاطرات با این که عموما نظامی هستند؛ اما جسته و گریخته به مسائل خانوادگی هم اشاره دارند و در مجموع نُه خاطره در این موضوع می باشد.
برشی از صفحه ۵۷ کتاب:
در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ حاج همت به همراه حاج احمد متوسلیان و تعدادی دیگر از بچههای سپاه پاوه و مریوان به جنوب رفتند یک هفته بعد هم برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از این که چند روز در خانه یکی از دوستان حاجی سکونت داشتم، به طبقه دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت، رفتیم و با اسباب و اثاثیه مختصری که همراهم برده بودم، در آنجا ساکن شدیم.
حاجی اغلب دیر وقت به خانه می آمد از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریبا تمام روز تنها بودم. یک بار سه شب بود که به خانه نیامده بود. شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بودند. تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز و کتاب می خواندم. ناگهان صدای در آمد. ساعت را نگاه کردم. یک و نیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم.
حاجی پشت در بود؛ آن هم با چه وضعی! سر و صورت و لباسش گِل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان می داد چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت: شرمنده ام! حلال کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا اون هم با این وضعی که اینجا داره. حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه. سپس یک راست به حمام رفت. یادم هست آن شب آب گرم نداشتیم و او مجبور شد با آب سرد دوش بگیرد. تمام سختی ها و دوری ها را به عشق حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم همراه او باشم.
به نظر می رسد نویسنده کتاب با توجه به این که روشش در کتاب، ذکر فشرده ای از خاطرات است و از طرف دیگر، شهیدِ خاطرات، فرمانده شاخصی است ک خاطرات ناب درباره اش کم نیست، می توانست در این مختصر، خاطرات ناب تری را ذکر کند و از ذکر برخی مطالب غیر کاربردی اجتناب کند.
برشی از صفحه ۵۱ کتاب:
برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل سنگری شدیم. زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم. حاجی با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعاتی بود که در دامنه ی شهر مندلی عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی می کرد. در همین حین دشمن متوجه حضور ما شد که اقدام به شلیک گلوله خمپاره کرد.
اولین خمپاره در فاصله پنجاه شصت متری ما به زمین اصابت کرد. دومی در سی متری و سومین نزدیکتر.
پس از شلیک سومین گلوله حاجی خیلی آرام به من گفت: «بلند شو بریم که الان دیگه سنگرمونو می زنند.» سریع سنگر را ترک کردیم. شاید بیش از صد متر از سنگر دور نشده بودیم که گلوله درست به وسط آن اصابت کرد و سنگر رفت رو هوا.
حرف آخر:
شهید همت از جمله شهدایی بود که کار اصلی خود که معلمی بود را رها کرد و به تعلیم جسم و روح بسیجیان پرداخت. او همه داشته هایش را در راه حفظ آرمان های امام و انقلاب در طبق اخلاص گذاشت و فدا کرد. در این راه همان قدر که از تحرکات دشمن بعثی سختی دید، از نمک ناشناسان داخلی نیز زخم ها خورد و دم بر نیاورد.
برشی از صفحه ۷۷ کتاب:
حاجی آمده بود شهرضا. مدتی قبل از آن، یک نامه از طرف اداره آموزش و پرورش برایش ارسال شده بود. اما چون حاجی در منطقه حضور داشت، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم. متن نامه این بود که به حاجی اخطار داده بودند که “اگر هر چه سریعتر به شغل قبلی اش- که معلمی بود- برنگردد، از مسئولان ذی ربط درخواست می شود که حقوق ماهیانه اش را قطع کنند”.
حاجی از طرف آموزش و پرورش به عنوان مامور در سپاه خدمت میکرد و چون دائم در جبههها بود، چنین نامهای برایش آمده بود.
وقتی حاجی نامه را تا آخر خواند، خنده معنی داری کرد و با لحن خاصی گفت: «اینها معلوم نیست چی فکر می کنند. نمی دونن که ما اصلا می ریم جبهه که حقوق مون قطع بشه».
امید است که به عنایات خاصه این شهید عزیز، نسیم رحمتی از جانب خداند منان سمت این “قبرستان نشینان عادات سخیف” روانه گردد و ما را از بی خودی به خودش برساند.
پیوندهای مرتبط:
برش هایی از این کتاب را در اینجا مشاهده بفرمایید.
به این مطلب رای دهید.
13
لینک کوتاه شده